خط دوم پررنگ

دلگیــــــــــــــرم

نازنینم دلگیرم, دلگیر از بهترین دوستی که حتی به اندازه ی گفتن "خداحافظ من رفتم" هم برایم وقت نداشت. نمیدانم شاید نبودن من هم برگی باشد از تحولات اخیر زندگیش.  او رفت و اینگونه رفتنش بر دل من زخمی به یادگار گذاشت که تا ابد در خاطرم خواهد ماند تا ابد. خداحافظ دوست نازنینم, همدم روزهای تلخ و شیرین زندگیم, هرکجا هستی شاد باش که شاد زیستنت آرزوی همیشگی من است. خداحافظ ای خوب, ای مهربان.... ...
17 فروردين 1393

دلم معجزه میخواهد...

خدایــــــــــــا  دلــــم معجزه میخــواهد از آن معجزه هایی که به هنگامه ی وقــوعش خدایا دوستت دارم.. خدایا شکرت .. میانِ هق هق گریه هـــایِ شوقم گــــم شود ...
16 فروردين 1393

... اما بازم نیومدی

حس از درد نوشتنم نیست فقط آمده ام بگویم که باز هم نیامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی و این نیامدن خود هزاران حرف گفته و نگفته دارد در دل خویش,واضح و گویا همین یک کلمه به تنهایی به تصویر میکشد تمام درد دل بیقرارم را ...
5 فروردين 1393

کاش نو شود دلم با سال نو

سلام نازنین مادر, نمیدانم چرا این روزا حس نوشتنم نیست؟ دلتنگم, دلتنگتر از تمام روزهای نبودنت  آمده ام بگویم عیدت مبارک گل زیبای مادر, عیدت مبارک فرشته ی آسمانی مادر, عیدت مبارک آمده ام بگویم برایم دعا کن, دعا کن که تمام دلتنگیهایم, غصه هایم,دردهایم تکانده شود با آمدن بهار, دعا  کن دل تنگم رنگ بهاری بگیرد, دعا کن برای صبوریم, برایم از خدا تقاضای صبر کن, صبر, صبر, صبر  این روزها به وسعت تمامی دنیا دلم صبر میخواد و دیگر هیچ..... چقدر دلتنگ بودم لحظه ی تحویل سال کنار سفره ی هفت سینی که حتی رنگین بودنش نتوانست کمرنگ  کند جای خالی تورا. سفره ای چیدم پر از رنگ, پراز گلهای رنگارنگ ولی هیچ کدام از رنگها و زیباییهای ...
2 فروردين 1393

بیا به میهمانی دلم

ببین نازنینم چندوقتیست به خانه ات سر نزده ام و برایت ننوشته ام از دل بیقرارم اما دیگر بیش از این مرا تاب ننوشتن از تو نیست, من که مثل تو صبر و قرارم بی حد و اندازه نیست, من به دوریت عادت کرده ام, پذیرفته ام نیامدن و دیر آمدنت را اما دل بیقرارم بیش از این تاب نمی آورد ننوشتن از تو و انتظار داشتن تو را,  ببین مادر دوباره برایت دعوت نامه فرستاده ام و خانه ی دلم را برای آمدنت مهیا کرده ام, ببین مادر مرا تاب از تو گذشتن نیست, نمیشود بیخیال تو شد, نمیشود از تو گذشت, دل و زبانم  همسو نیستند زبان میگوید خسته ام از این همه انتظار کشیدن خسته ام ازاین همه دویدن و نرسیدن به فرشته ی کوچک و زیبای آسمانیت خسته ام اما دل...  دل بیقرار م...
19 اسفند 1392

... دوباره حس مادری

باز دلم هوایی شده است, باز شروع کرده به انتظار کشیدن برای آمدنت, مرا با دلم کاری نیست اما دل دوباره برای آمدنت شمارش معکوسش را شروع کرده, دارد خانه تکانی میکند, دیوارهایش را زینت میبندد و چراغانی میکند کلبه ی حقیرانه اش را برای آمدن عزیزترین مهمانش. دوباره حس مادری پریده است توی دلم و عجیب ریشه دوانیده در این دل و مثل پیچکی قوی شاخ و برگش را دور دل پیچانده و دارد قد میکشد و بزرگ و بزرگ تر میشود. نمیدانم این چه حسی است که برای تو ی نیامده این چنین بیقراری می کند و مشتاقانه در انتظار امدنت سپری میکند ثانیه ثانیه های تلخ انتظار را با عشق, با شوق, با امید. میدانم تو هم شنیدن کی بود مانند دیدن را زیاد شنیده ای نازنینم اما نه من نه تو و ...
4 اسفند 1392

بوی بهار

بوی بهار می آید, دوباره بهار سلانه سلانه دارد خودش را به زمین میرساند و سبزی و زیبایی و طراوت و شادابی را برای زمین هدیه می آورد با خود, بوی بهار می آید و امسال اولین سالیست که ذوقی برای به استقبال بهار رفتنم نیست, دارم به روزهای اولی که برای آمدنت خانه ی دلم را آماده کرده بودم فکر میکنم اولین روز تابستان 91که نقشه ها کشیدیم برای داشتن تو, که فکر کردیم با اولین دعوت به رویمان لبخند خواهی و زد و مهمان دلمان میشوی و ما فروردین 92 میشویم خانواده ی 3نفره ی خوشبخت اما.... تو نیامدی نه آن ماه اول آمدی و نه ماههای بعد و روز به روز ماه به ماه فصل به فصل ما ماندیم و انتظاری که هرروز دارد بزرگتر میشود فرشته ی نیامده ی من میدانی چندوقت شده که...
3 اسفند 1392

سلام خدا

سلام خدا  اومدم باهاتون حرف بزنم, درد دل کنم, اومدم سوالای توی دلمو بزبون بیارم, میخوام باهاتون حرف بزنم ولی... نه مثه یه بنده با خداش میخوام مثه یه دوست باهاتون حرف بزنم, نه که فک کنی خسته شدم, ناامید شدم, کم آوردم... نه خداجونم خسته نشده ام از یارب یارب گفتن فقط دلم حرف زدن میخواد, دلم درد دل میخواد, دلم میخواد برای یه بارم که شده من بپرسم چــــــــــــــــــــرا؟ و تو به من جواب بدی, جواب بدی که ارومم کنی, که مطمئنم کنی حواست به من هست. خداجونم میشه بگی انتظار تاکی؟ چندروز دیگه؟ چندماه؟ چندسال؟ تو بگو تا من بدانم , بگو تا صبوری بیاموزم بگو تا انتظارم شیرین شود گفتی بخوانم تا اجابتت کنم و من دارم میخوانمت ماههاست که دارم...
27 بهمن 1392

معجزه ی علی اصغر (ع)

میخواهم بنویسم از لحظات پر از اضطراب و زیبای امروزمان ولی نمیدانم چه بنویسم و چگونه بنویسم؟ باید خدای مهربان را شکر گویم ولی آخر چگونه؟ میخواهم علی اصغر حسین را صدا بزنم و بگویم ممنونم بابت هدیه امروزت ممنون, ممنونم که خانه ی دل ثمر را چراغانی کردی, ممنون که صدای السلام علیک یا ابا عبدلله همه ی دوستانمان را شنیدی, ممنون که ثمر مامان شد, ممنون... روزهای زیادی نیست که روی به سوی 6ماهه ی حسین کرده ایم الغوث الغوث سر داده ایم, طفلی شش ماهه با دستانی کوچک ولی روحی بزرگ بزرگ بزرگ آنقدر بزرگ که فقط در اولین فرصت صدای دل بیقرار ثمرمان را شنید, با دستای کوچولوش یه هدیه بزرگ واسه ثمرعزیزم ارمغان آورد. این هدیه رو داد که بگه من هستم, که بگه صدا...
20 بهمن 1392