بیا به میهمانی دلم
ببین نازنینم چندوقتیست به خانه ات سر نزده ام و برایت ننوشته ام از دل بیقرارم اما دیگر بیش از این مرا تاب ننوشتن از تو نیست, من که مثل تو صبر و قرارم بی حد و اندازه نیست, من به دوریت عادت کرده ام, پذیرفته ام نیامدن و دیر آمدنت را اما دل بیقرارم بیش از این تاب نمی آورد ننوشتن از تو و انتظار داشتن تو را,
ببین مادر دوباره برایت دعوت نامه فرستاده ام و خانه ی دلم را برای آمدنت مهیا کرده ام, ببین مادر مرا تاب از تو گذشتن نیست, نمیشود بیخیال تو شد, نمیشود از تو گذشت, دل و زبانم همسو نیستند زبان میگوید خسته ام از این همه انتظار کشیدن خسته ام ازاین همه دویدن و نرسیدن به فرشته ی کوچک و زیبای آسمانیت خسته ام اما دل... دل بیقرار مادر... دل منتظر مادر میگوید نه... خستگی..؟؟؟ محال است محال است خسته شوم و از پا بایستم محال است که دست بکشم از انتظار زیبای در آغوش کشیدن فرشته ای که مدتهاست درانتظار اویم. میگوید محال است خاموش کنم چلچراغ های آویز شده از در و دیوارم را که به امید آمدن مهمانی عزیز روشن شده اند, خاموش نمیکنم این چلچراغها, خاموش نمیکنم حتی برای ثانیه ای, آخر میترسم, میترسم به چراغهای روشن خانه ی دلم استراحت دهم و تو میهمان عزیز کرده ی دلم بیایی و بمانی در راه, بیایی و گم کنی راه خانه ات را, چراغها را روشن نگه میدارم و هر روز چراغی دیگر به آنها می افزایم که نکند راه خانه راگم کنی نازنین مادر.
من میدانم یک روز به میهمانی دلم خواهی آمد, شاید کمی دیر شود شاید تاخیر داشته باشی ولی من یقین دارم که یک روز خواهی آمد و به انتظار من پایان میدهی, میدانم که یک روز خواهی آمد و مرا از همه ی چلچراغهای دنیا بی نیاز خواهی کرد چراکه تو که بیایی خانه ام را برای همیشه نورانی خواهی کرد, باتو خانه ای خواهم داشت روشن تر از خورشید و تو که باشی تا ابد بی نیازم از تمام چراغهای دنیا
نازنین مادر تو که باشی مرابه نور نیازی نیست, نور خانه و نور چشم و نور دلم تو هستی فرشته ی آسمانیم
برایت دعوتنامه فرستاده ام بیا....