یک ماه دیگر, یک سیکل دیگر, یک دعوت دیگر بدون اجابت تو گذشت و دوباره من هستم و من با آغوشی خالی و دلی بیقرار پر از حسرت مادری خسته اند مادر جان ,تن و جانم خسته اند, دلم به دنبال آرامش میگردد, چشمانم را میبندم و دوباره اشک را مهمان چشمان بیقرارم میکنم تا ببارند بر زخم های کهنه ی این دل بیقرار, ببارند بر حسرتهای دل, بر آرزوهای این دل چشمانم میبارند و میبارند و بعد دوباره تصمیم تازه میگیرم, چقدر این روزها من تصمیم تازه میگیرم هرروز فکرهای جدید نقشه های جدید تصمیم های جدید شب که میشود در تاریکی مطلق با همسری پچ پچ میکنیم قبل از بیرون پریدن حرف از دهان من او حرف میزند او میگوید همان را که من میخواستم بگویم,...