...باز آمدم
سلام جان مادر
خبر داری چند روز از اخرین تمنای دل من و ناز و غمزه ی تو گذشته؟ خبر داری چندروز است که دیگر صدایت نمیزنم؟ برایت لالایی نمیخوانم؟ جان مادر صدایت نمیزنم؟
خیلی وقت است با دلم اتمام حجت کرده ام, گفته ام که بداند نمیخواهم از تو بنویسم, نمیخواهم بنویسم تا روزی که تو بیایی و بخواهی بشنوی, نمیخواهم بنویسم, نمیخواهم بنویسم تا روزی که حضورت ملموس باشد برایم , تا روزی که قلب نازنینت بتپد در بطن حسرت کشیده ی ارزومندم, نمیخواهم بنویسم تا روزی که بیایی و بگویی تشنه ی شنیدن هستی بیایی و بگویی مشتاقی که بشنوی لا لا لا اخرین کوکب خواندنم را برای ستاره روشن اسمان عشقمان
... و امروز باز آمده ام, آمده ام تا بنویسم ولی نه برای تو, امروز فقط بخاطر دوستان مهربان مجازیم آمده ام که درد مشترک انتظار را با هم چشیده ایم
آمده ام تا برای دوستان نازنینم بگویم که همچنان سنگینی کفشهای آهنین را تحمل میکنم و بی توجه به سنگینی شان میدوم در راهروهای پر پیچ و خم مراکز ن ا ب ار و ر ی
قرار است این ماه با ای یو ای به استقبال فرشته اسمانی نامهربانم بروم نمیدانم ناز کم میکند و میهمان دلم میشود یا نه؟؟؟؟
التماس دعا ندارم چون مدتهاست قید دعا کردن و امن یجیب و مضطر اذا دعا و یکشف سوء خواندن را زده ام
فقط با هرچه پیش آید خوش آید روی تک تک روزهای انتظارم خط میکشم و چرتکه می اندازم روزی را که به روزهای انتظارم افزوده شده
این روزها نهال انتظارم حسابی قد کشیده و برای خودش درخت تنومندی شده با شاخ و برگای فراووان درختی بزرگ اما تلخ و بی ثمر...