سلامی دوباره
سلام جان مادر
بعد از دوماه دوری دوباره آمدم به خانه ات تا برایت بگویم از این دوماه و روزهایی که چگونه گذشت بر من بی تو ,حرف برای گفتن زیاد دارم گوش شنوا داری؟؟؟؟
از کجا شزوع کنم؟ از کدامین روز؟ از روزهای پر از تهوع ناشی از مصرف قرص ال دی شروع کنم یا دردهای استخوان سوز روزهای بد بعد از لاپاراسکوپی؟؟؟ بگذار بگویم برایت, از همه چیز بگویم, از همه ی این روزها ,از هرچه که زودتر به ذهنم خطور کند برایت میگویم
اخرین حرفهایم را وقتی شنیدی که تازه از اصفهان برگشته بودم, و بعد هر روز و هرروز کمتر به خانه ات سرزدم تا شاید بتوانم کمتر به تو فکر کنم, تصمیم گرفتم یادت را در زندگیم کم رنگ کنم همانگونه که تو حضورت را هرروز کم رنگتر کرده ای در زندگی عاشقانه ی دونفره ی من و پدر. از هرچه یادی از تو در ذهن آشفته ام زنده میکرد دوری کردم حتی از بهترین دوستانم که هرروز دلتنگشانم, حتی از دعاهای مستمر بین نمازهایم حذفت کردم, تمام ذکرها و چله هایی که نداشتن تو را یاداوری میکرد و بغض و اشکهایم را لابلای *امن یجیب مضطر اذا دعا و یکشف سو* هایم را به هق هق های طولانی تبدیل میکرد کنار گذاشته ام .
اگر خدا بخواهد تو را به دستهای من هدیه دهد اوج نیاز و تمنا و خواسته ام را بی انکه دستانم را بالا بگیرم و بر زبان بیاورم خواستنت را و ضجه بزنم برای نزدیکی آن روز, میبیند از دل شکسته ام و میدهد اگر قسمتم تو باشی...
یک ماه از این دوماه نبودنم گذشت با قرصهای ال دی که روزهای اولش بدگذشت خیلی بد
بیست و پنج مردادماه با ختم صلواتهای متبرک شده به نام مبارک علمدار کربلای دوستان نازنینم برای بار دوم راهی اصفهان شدم و آن کلینیک معروف ساعت 6 صبح قبل از بیدار شدن خورشید خانوم من آنجا بودم اولین بیماری بودم که اسمم را روی کاغذ نصب شده بر روی دیوار ثبت کردم
هیچ استرسی نداشتم آرام بودم آرام تر از تمام روزهای این دوسال تلخ انتظار و یقین داشتم که این آرامش را مدیون دلهای پاکی هستم که هزاران صلوات را بدرقه ی راهم کرده اند عطر صلواتهای مزین شده به نام عباس را در جای جای کلینیک استشمام میکرده ام و معجزه اش را وقتی حس کردم که بعد از عمل میان آه و ناله های بین بیهوشی و هوشیاری بعد از ریکاوری سه بار بر زبان آوردم نام سقای حسین را, یا ابالفضل یا ابالفضل یا ابالفضل و آرام به خواب رفتم و نتیجه عملم خوب بود مثل تمام عکس ها و آزمایشهایی که میگویند مشکلی نیست این عمل هم گفت که مشکلی نیست
از عمل و دردهای وحشتناک یک هفته ای بعدش تو چیزی ندانی بهتر است نازنینم بگذار بماند بین من و پدر
بماند که آن یک هفته ی پر از درد تنها چیزی که لبخند را مهمان لبانمان کرد گان آبی بلندی بود که من پوشیدم و اندام ظزیفم گم شد میان بلندی و گشادی آن لباس آبی و من در فکر بودم که اگر بار دیگر قسمتم این اتاق بود باید کمی این لباس را برای خودم کوتاهتر کنم و با ان برای لباس گشادم کمربندی بدوزم که این لباس هم شیک باشد و کم از لباس پلوخوری نداشته باشد
گمان میکردم حرف برای گفتن زیاد دارم , واقعا هم حرف زیاد دارم ولی حوصله نوشتنم نیست همین که شروع میکنم به نوشتن دردها از هر طرف هجوم می آورند و تمام روزهای تلخی که بی تو گذشته جلوی چشمانم به رقص در می آیند
دلم نمیخوامد به درد فکر کنم, به غصه هایم , به جای خالیت که خیلی پررنگ است میان خانه ام , حتی دلم نمیخواهد به خوابم بیایی ولی تو می آیی... آخرین بار همین دیشب بود که آمدی یک دختر زیبا, یک فرشته که در آغوش من آرام گرفته بود و مینوشید از شیره ی جانم
جان شیرینم اگر وقت آمدنت نیست دیگر به خوابم نیا خواهش میکنم به خوابم نیا لطفا...