لالا لالا بخواب ای حسرت 24 ماهه
سلام نازنین مادر, دوباره من آمدم با دلی لبریز از حسرت نداشتنت, این ماه هم نیامدی و بر روی انتظارم خط قرمز نکشیدی,این بار هم بی بی چک یک خطه با خطی پررنگ دهن کجی میکند به دل بیقرار و منتظرم, تو باز هم نیامدی و انتظار تو را داشتن و در آغوش فشردنت دوساله شد و من نمیدانم چگونه باید تاب بیاورم این روزهای سخت و طاقت فرسای بی تو بودن را, دلم میخواهد بروم از اینجا, از این خانه, از این شهر, از این شلوغی فرار کنم . به جایی بروم که کسی نباشد, فقط من باشم و خدای من ... جایی که هیچ چشمی مرا نبیند و هیچ گوشی نشنود صدایم را تا من با خیالی راحت و آرام بدون ترس از اینکه مبادا خانه ی همسایه صدایم را بشنود رها کنم این بغض خفته در گلو را و فریاد بزنم درد و درد و دردم را و هق هق گریه ام را رها کنم تا همه ی غصه ها و دردهای دلم را بیرون بریزد و حتی کوه بشکند در مقابل عظمت این درد نبودنت....
ناامید نیستم,نا امید نشده ام نازنینم اما خسته ام, خسته ام از انتظار از سوال و جوابهای تکراری از عیادتهای همه ی زنان زائو که چقدر این دوساله زیاد بوده اند و تمامی ندارند و هربار با هرملاقات رگبار سوالات تکراری به سوی من شلیک میشود که چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا هنوز نی نی نداری؟ چرا نمیخوای؟ دیگه وقتشه, حالا نوبت توئه, جلوگیری زیاد خوب نیست, بالاخراه باید بچه بیاد, اشتباه میکنی, اشتباه میکنی,اشتباه میکنی ...
ومن چقدر؟تا کدامین وقت باید بگویم که هنوز وقتش نیست؟ هنوز تو را نمیخواهم, هنوز به قدر کافی از زندگی دونفره مان لذت نبرده ایم؟ چقدر به دروغ بگویم تو را و دردسرهای تورا نمیخواهم؟؟؟؟ تا کی دروغ بگویم نازنینم؟ تا کی؟
من خسته ام, خسته ام از این حرفای تکراری و دروغ های خودم, دلم میخواهد فریاد بزنم خواستنت را, فریاد بزنم که چقدر دل بیقرارم تو را میخواهد, چقدر شبها تا صبح خواب تو را دیده ام, چقدر با آغوشی خالی برایت لالایی خوانده ام, چقدر چشمانم را بسته ام و تو را در اتاقی که برایت آذین بسته ام میان تختی که مدتهاست برایت انتخاب کرده ام تصور کرده ام , چقد در خیالم لباسهای زیبایت را تنت کرده ام و قربان قد و بالایت رفته ام
پسر هستی یا دختر؟ اتاقت چگونه باشد بهتر است, چه رنگی باشد؟ لباسهایت چه؟ کدام رنگها بیشتر برازنده ی توست؟ چشمانت چه رنگیست؟ موهایت به سیاهی موهای پدر میشود آیا؟؟؟؟
ببین, اینها همه حسرتهای دوساله ی من است, حسرت ها و اشکهایی که میان چاردیواری خانه ی دونفره مان حبس میشود و از خانه که بیرون میروم با خنده های ظاهری خودم را برای جوابهای تکراری تو را نمیخواهم آماده میکنم.
گل من, نکند که تو هم چون این مردمان باور کرده باشی که تو را نمیخواهم؟ نکند باور کرده باشی که هنوز برای تو جایی نداریم؟ نکند باور کرده باشی که بی تو خوشیم و تو را نمیخواهیم نکند جان مادر...
آنها نمیدانند, تو که خوب میدانی, تو که هرروز صدایم را میشنوی, تو که میدانی میخواهمت که بیایی و جانم شوی, که یک مادر جان بگویی و من صد جان فدایت کنم مادر به قربانت,
بیا و صدایم بزن بیا و با دستهای کوچکت پاک کن تمام دردهای نشسته در دل بیقرارم را, بیا و با یک لبخندت میهمان کن تمام شادیها را در دلم, بیا و تمام کن این دردها را, این غصه ها را , بیا تا بیش از این برای آغوش خالیم لالایی نخوانم , بیا گل مادر بیا تا برایت بخوانم:
لالایی ماه و مهتابه
لالایی مونس خوابه
لالایی قصه ی گل هاس
پر از آفتاب پر از آبه
لالایی رسم و آیینه
لالایی شعر شیرینه
روون و صاف و ساده
زلال مثل آیینه
لالایی گرمی خونه
لالایی قوت جونه
لالایی میگه:یک شب هم
کسی تنها نمی مونه
لالایی آسمون داره
گل و رنگین کمون داره
توی چشمون درویشش
نگاهی مهربون داره
لالایی های ما ماهه
بدون ناله و آهه
بخون لالایی و خوش باش
که عمر غصه کوتاهه