مادرانه
چقدر این روزها سریالهای مادرانه دیدم داستان سپیده و سایه و سهیلاو رعنا, داستان زری و عاطفه
هرکدام باسرنوشتی متفاوت ولی یک هدف: مادر شدن
سپیده زنی که تپیدن قلب جنینشو به تپیدن قلب خودش ترجیح داد و حاضرنشد قلب فرشتش از تپش بایسته و با اولین لحظه ی زمینی شدن فرزندش خود به آسمان پرواز کرد
سایه زنی که در حسرت مادر شدن همه امیدشو از دست داده و بود و به پوچی رسیده بود
سهیلا که هانیه رو به دنیا نیاورده بود ولی لحظه به لحظه برایش مادری کرده بود و رعنا زنی که از لحظه های زیبای بارداری هانیه لذت برده بود و به خاطر زندان رفتن اورا از دست داده بود و اینک در جستجوی دخترکی بود که 9ماه او رادر وجود پرورده بود
زری که بارداری در سرنوشتش نبود و در حق همسرش فداکاری کرد و زنی را به عقد اودر آورد و عاقبت حسادت باعث شد که شاهد مرگ سارای عاطفه باشد و برای نجات او هیچ کاری نکند
و عاطفه مادری که داغدار سارا شد و رضای خود را به امانت گذاشت تا زری حس مادری را تجربه کند.
چقدر این روزها سریالهای مادرانه دیدم و برای شخصیت های داستان ها اشک ریختم, نمیدانم سرنوشت من شبیه کدام است؟ ولی میدانم همان عزیزی که زری و عاطفه و سهیلا و رعنا و سپیده و سایه به او پناه بردند, پناه من هم میشود, میدانم که ضامن من هم میشود, ضامن دلتنگیهایم, غصه هایم و حسرتم
من یقین دارم که سرنوشتم هرجور نوشته شده باشد پایان داستان زندگیم روشن است و زیبا, یقین دارم
همه میگن چیزی رو به زور از خدا نخواه بذار به وقتش که شد خودش میده, ولی من که به زور نخواستم من فقط دارم التماس میکنم برای داشتن فرشته ای که میدونم داشتنش چیز کوچیکی نیست التماس میکنم. من, هرروزو هرساعت و هردقیقه برای داشتن یه فرشته اسمونی به خدای مهربونم التماس میکنم
برای لحظه ی زیبای دوخطه شدنه ب ب چک التماس میکنم, برای شنیدن بهترین موسیقی عمرم اولین صدای تپش قلب فرشته ام, برای اولین دیدارمان التماس میکنم, برای لحظه لحظه ی رشد کردنش دروجودم, برای لحظه ی رویایی به دنیا امدنش و اولین صدای گریه اش, برای خنده هایش, شب بیداریهایم, برای اولین دندانش,اولین قدم هایش, اولین لحظه حرف زدنش, برای دویدنش, قد کشیدنش بزرگ و بزرگ و بزرگ شدنش, برای لمس همه ی این زیبایی ها التماس میکنم
خدایا میشه اون روز نزدیک باشه؟ میشه خدا؟ التماس میکنم