خداجون دلم...
به همراه خواهرهمسری که 4ماهه باردار است روی صندلی مطب شلوغ دکتر نشسته ایم و خودمان را با عکس بچه ها و نوشته های روی دیوارها سرگرم کرده ایم که صدای درمانده زنی توجهمان رابه خود جلب میکند.
زنی که دیر آمده و التماس میکند امروز دکتررا ببیند چون از راه دوری آمده است با دختری کمتر از دوسال در بغل و شکمی برآمده که نشانیست از باردای مجدد. بعد از کلی اصرارو خواهش و التماس منشی قبول میکند که آخروقت دکتر اندک زمانی هم به او اختصاص دهد.
مکالمات بین خانوم باردار و منشی برایم جالب بود, نه سنش را دقیق میدانست و نه میدانست چندماهه باردار است فقط اسمش را میدانست و اینکه 4بچه قدو نیم قد دارد. ازیه جای دور اومده بود,خیلی دور جایی که حتی مرکز بهداشت هم نداشت و خانوم باردار قصه ما بعد از کلی کلنجار رفتن با خود فقط تونست به یاد بیاره که آخرین بار که پری خانوم تشریف آورده بود یک ماه و ده روز از بهار گذشته بود.
یک ماه و ده روز از بهار گذشته بود که برای چهارمین بار مادر شده بود و امروز برای اولین ویزیت اومده بود.
یعنی وقتی اومده بود که فقط چند روز تا تولد بچه باقی مونده بود. دارم فکر میکنم که اگه من,تو, یاهرکدوم از من و ماها به جای او بودیم الان چه حسی داشتیم؟ مطمئنم که سیسمونی رو خریده بودیم اتاق رنگارنگ نی نی رو چیده بودیم و شمارش معکوس رو برای لحظه ی زیبای تولد فرزندمون آغاز کرده بودیم.
زنی که خیلی پیرتر از سنش نشون میداد, نمیدونست چندساله است ولی من میدونم خیلی سخت گیرانه که حساب کنیم بیشتر از 30 نبود
30سال با 4بچه و من درمرز سی سالگی حسرت دیدن خط دوم بی بی چک به دلم مونده که مونده
دیگه نمیدونم چی بگم فقط باید درمقابل خواست و اراده خدا سرتعظیم فرود بیارم و بگم:
خدایــــــــــــــــــــــــــــــــــــا بزرگی و عظمتت رو شکر